باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

خدایا...

خدارا شاکریم به یمن آمدن فرشته کوچکمان به زمین با آسمانی ترین آرزوها برای پر خیر وبرکت بودن قدم های کوچکش و روح بخشیدن به زندگیمان
25 مهر 1392

92/7/18

امروز من و عزیز شما رو بردیم حمام چون فاطمه جون نبود شما هم برعکس دفعات قبل که تو حمام آروم بودی امروز  کن فیکون کردی..اونقدر گریه کردی که کبود شدی و ما هم سریع آوردیمت بیرون...بعد از اینکه اومدی بیرون آروم خوابیدی انگار نه انگار که شما بودی گریه میکردی...اینم عکست ..     ...
23 مهر 1392

92/7/17

عزیز دلم بند نافت افتاد اما نافت هنوز خشک نشده واسه همین پیش دکتر وقت گرفتیم و من و عزیز بردیمت.. دکتر گفت ویتامین kیی که تو بیمارستان بهت تزریق کردن برات کافی نبوده واسه همین یه آمپول برات نوشت که تو همون مطب به پای سمت راستت زدن بمیرم برات یه کوچولو جیغ کشیدی بعد آروم شدی..دخترک صبور من... هنوز خونه عزیز هستیم و حسابی خستش کردیم... راستی وزنت شده 3550 و دور سرت و قدت 2 سانت اضافه شده..مامان فدای هیکل کوچولوت بشه.. فاطمه جون و هدی جون هم رفتن سر خونه زندگیشون آخه کل ده روز رو پیشم بودن دستشون درد نکنه... 
23 مهر 1392

92/7/15 ده حموم

امروز ده روزت شد هورررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااا...................... صبح فاطمه جون و من شمارو بردیم حمام یه کوچولو گریه کردی بعد مامان بزرگ و خاله بابایی اومدن..اینم عکس تو حمومت   اینجا بعد حموم مشغول خوردن انگشت..راستی مامانی تو انگشتت چیزی هست که اونقدر با ولع میخوری؟؟!!!     بعد از ظهر هم به مناسبت ورود شما به خونواده تو پارکینگ دایی محسن یه جشن کوچیک گرفتیم البته اونقدر سرد بود که شما تو خونه بودی..اینم از تدارکات جشن و باران کوچولو         البته ساندویچ الویه و بادونه (برنجک) هم بود که فرصت نشد عکس بگیرم.. همه چی خوب بود ..عکس کادوهات رو ...
23 مهر 1392

92/7/10 افتادن بند ناف

صبح که داشتم عوضت میکردم یهویی بند ناف افتاد ترسیدم و فاطمه جون رو صدا زدم و اونم اومد و گفت که چیزی نیست و عوضت کرد.. بعدش بردیمت مرکز بهداشت واسه مراقبت..100گرم اضافه کرده بودی قدت و دور سرت تغییری نکرده بود..بعد از بهداشت فاطمه جون شمارو آورد خونه و من و هدی جون رفتیم بیمارستان امام علی واسه گرفتن شناسنامه..شناسنامت حاضر شده بود و شما جز آمار رسمی ایران شدی باید منتظر یارانت باشیم!!!!!!!!!!!!!!!! اینم عکس بند ناف و شناسنامه عسلی مامان        اینم دستبندی که بعد تولد به مچت بستن   ...
23 مهر 1392

1392/7/9 آزمایش تیروئید و تست شنوایی سنجی

ساعت 8 صبح من و عزیز با دایی محسن شما رو بردیم مرکز بهداشت موسی بن جعفر...من رفتم برای گرفتن قبض و عزیز شمارو برد داخل اتاق..تامن قبض رو بگیرم شما آزمایش کف پا رو داده بودی وقتی رسیدم تو بغل عزیز خواب بودی قربونت برم بعد رفتیم تست شنوایی سنجی که خدارو شکر همه چی خوب بود.. خدای خوبم باز هم شکرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررت
23 مهر 1392

چطور فرشته ی من زمینی شد...(2)

بعد از اینکه وارد زایشگاه شدم (حوالی ساعت 9)خانم نظافتی اومد پیشم من ازش پرسیدم که حول و حوش چه ساعتی زایمان میکنم و اون گفت نهایتا تا 12 کوچولوت تو بغلته ..وای این جمله خیلی بهم آرامش داد.. بهم سرم وصل کرد و کیسه آبم رو با دست پاره کرد و گفت ورزشهایی رو که قبلا انجام میدادم انجام بدم..پاره شدن کیسه آب همانا و شروع شدیدترین دردها همان.. خوشبختانه اون شب جز من و یه خانم دیگه زائو دیگه ای نبود..من درد میکشیدم اما صدام در نمیومد خانم نظافتی بهم گفت سودابه جان  دخترم داد بزن راحت باش اما من صدامو تو گلو خفه میکردم میترسیدم مامان اینا اون بیرون صدامو بشنون..فقط زیر لب امام رضا و قمر بنی هاشم رو صدا میزدم.. بعد از نیم ساعت یه لگن بهم دا...
23 مهر 1392

چطور فرشته ی من زمینی شد...(1)

سوم مهرماه یعنی چهارشنبه از ساعت 2/5 نیمه شب احساس کردم کمرم داره از پاهام جدا میشه یه کم تحمل کردم و به خودم پیچیدم اما واقعا تحملش سخت بود از تخت پاشدم رفتم تو هال چون نمیخواستم علیرضا رو بیدار کنم تا ساعت 5 صبح توی هال راه رفتم دیگه کلافه شده بودم علیرضا رو صدا کردم و رفتم زیر دوش آب گرم کلی دردم تسکین پیدا کرد..یه ساعتی تو حموم بودم ..ساعت 7 صبح کمی آروم شدم و یه ساعتی خوابیدم..ساعت 8 صبح به فاطمه زنگیدم و اون بعد از فرستادن امیرمهدی به مهد اومد دنبالم و با هم رفتیم خونه مامانم..از 4 شنبه راه رفتن هام رو زیاد کردم.. کمی از دردام خوابید اما کامل نه ترشحات خونی هم همچنان ادامه داشت..شب هم خیلی درد داشتم زنگ زدم به خانم نظافتی(ماما) و گفت ک...
23 مهر 1392